پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ کس آنچه که او با دل من کرد نکردهیچ رحمی به دل ساده ی این مرد نکردباد خاک قدمش را به کجاها که نبردچه علف ها که غم آمدنش زرد نکردبوی پیراهن او با دل من کاری کردکه زلیخا سند بندگی آورد نکردخواستم لب بگشاید به سخن چون گل صبحرخ بر افروخت و ابروش کمان کرد نکرددست در گیسویش انداختم این فن قدیمچاره ی این دل درمانده ی پر درد نکردنفس سرد زمستان و شب طوفان هم عطش بوسه ی او بر لب من سرد نکرد...
گیسویش راباز کردبر دل من رحم کنای باد...