متن چامک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات چامک
اشک
رد پای خاطرات را
کجا باید ببارد
در باغ زندگی،
می مکد شهد عشق،
از گلبرگ لب هایت،
زنبور خیال ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
پروانه ی عشق،
محو تماشای نگاهت،
ناگهان در جویبار جنون،
می افتد و می میرد...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
عشق،
انار سرخی ست،
در دست های دختر زندگی،
و آزادی،
گیسوی بلندی ست،
که ریخته تا شانه ی شعر...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
اندوه در جهان،
پر از تکرار است،
چو تکرار بارش باران،
چو تکرار بال زدن پرنده،
چو تکرار شب و روز ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
خط می کشدآینه
برچروک حادثه
نیمه جوانی را
کاش می خوابید
پیری
مادر را
عروس می کردم
یاد آزادی،
شاپرکی خسته از پرواز است،
که ناگهان می نشیند،
بر شانه ی اندیشه ام...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در دشت اندیشه ام،
دو اسب بی وقفه می دوند،
یکی اسب سپید آزادی،
یکی اسب سیاه عشق. ..
مهدی بابایی ( سوشیانت )
آنقدر انس به آن شیرینی لبخندت دارم،
که هوس دارم از کندوی عسل لب هایت،
به اندازه ی نوک زبانی بچشم و بمیرم...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
گیسوی سیاه تو،
هر روز تکه ای لمس شدنی از شب است،
که انبوه ستاره های آزادی،
بر آن می درخشند...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
دو سرخی براق در جهان،
یکی لب های تو، و دیگری گیلاس،
یکی دلخواه عشق، و دیگری دلخواه هوس...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
سوگند به زیبایی آن لحظه،
که ماده اسب سپید آزادی،
ناگهان در آینه ی جویبار،
می بیند زیبایی خویش را،
تو را دوست می دارم...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
اینک پروانه ی آزادی،
در تار عنکبوت اندیشه ی انسان،
اسیر فراموشی ست...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در هر تابستان،
با تابش آفتاب تموز،
پوست خربزه های رسیده،
شکاف بر می دارد در جالیز،
شبیه ترک انار لب های شیرین تو ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
ماه،
تکه ای آینه در آسمان است،
که گرگ های ماده،
هر شب خیره در آن،
به چیزی می نگرند ! ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در کویر،
برکه و رود و جویباری نبود،
ناگزیر، تصویر ماه آزادی،
گاه در چاه چشم های تو می افتاد،
و گاه در حجم یک دانه انگور بر خاک افتاده ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
دست لرزان کدام کودک بازیگوشی،
در چشم هایت یک شیشه دوات سیاه ریخته،
که چشم هایت چنین فریبا،
که چشم هایت چنین زیباترین،
شعر ناسروده ی جهان ست ؟ ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
صدای فرود سنگی در جویبار،
گاه همین درنگ کوتاه کافی ست،
تا جریان تند آب با غفلت آدمی،
ناگهان سیب سرخ عشق را،
با خود ببرد به باتلاق افسوس...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در هر بهار،
باران نم نم می بارد،
و برق شعر در چمنزار سبز آزادی،
هزار بار منعکس می شود،
در آینه ی شبنم ها...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
تب عشق،
و تابش آفتاب نیمروز،
چونان آتشی می افروزد بر گونه هایت،
که شاپرک را تاب نشستن بر آن نیست....
مهدی بابایی ( سوشیانت )