آخرین خاطره ام با تو نگاهت بود با آن چشمان بی فروغ لبهایی بود که نتوانست دردش را فریاد بزند دستان سرد و بی جانی بود که به سختی موهایم را شانه زد نفسهای به شماره افتاده ای بود که در باورمان نمیگنجید نفسهای آخر باشد تمام اینها به آتشم...
آخرین خاطره ی بوسه هایت را سالهاست از حافظه ی لب هایم پاک کرده ام... اما گردوهای این درخت هنوز عطر موهای تو را می دهد... کاش روسری جامانده ات را در باغچه چال نمی کردم...!