لب هایت را پشت ماسک و چشم هایت را زیر عینک دودی پنهان کرده ای.... لعنتی!از کجا بفهمم که دیگر دوستم نداری...!؟
بیخودی نیست که اسم گل ها را از اسم زن ها انتخاب کرده اند ، مثلا آقا هوشنگ جز یک سبیل پر پشت چه دارد که بتواند اسم یک گل باشد گل ظرافت دارد ، ظرافت در رنگ ، نقش و دیگری در بو زن ها هم همینند زن ها...
دلم بچه گربه ای ست گوشه گیر و خجل که از نگاه تو می ترسد... نمی دانم... شاید هم، چشم های تو سگ دارد...!
آن زن با چشم هایش حرف می زند آن مرد با شعر هایش آن سرباز با تفنگ اش ... اینجاکسی با لب هایش حرف نمی زند...!
آخرین خاطره ی بوسه هایت را سالهاست از حافظه ی لب هایم پاک کرده ام... اما گردوهای این درخت هنوز عطر موهای تو را می دهد... کاش روسری جامانده ات را در باغچه چال نمی کردم...!
بیا یک روز تا انتهای ای جنگل بدویم تا خودمان را گم کنیم... بگذار بگویند دختر یدالله چشم سفید است... من که شاهدم سیاه تر از چشم های تو رنگی نیست...!
دلگیر که می شوم شعرهایم را بر پنجره ای مه گرفته می نویسم تا چشم در چشم هم زار بگرییم!
شبی عاقبت دختر خورشید را خواهم دزدید و به جنگل خواهم گریخت... سالهاست به نردبانی بلند می اندیشم!
تمام دلواپسی ام این ست میان این همه آژیر و بوق گفته باشی " دوستت دارم " و من نشنیده باشم...!
هر سربازی که در جنگ تیر می خورَد یک کهکشان ، خاموش می شود ... می ترسم از آسمانی بی ستاره از شاعری بی واژه و از دفتر خاطراتی که پروانه های خشکیده اش یک بار دیگر باید بمیرند...!
در کابوس هایم شبی عاشق ماه شد خورشید...! وای اگر گونه ی ماه را ببوسد خورشید ! باید پا در میانی کنند کوهها خورشیدشان را باز گردانند تا مگر به دریا درمان کند تاولِ بوسه را ماه...!
من دلهره ی افتادن یک بندباز از بلندای یک لقمه ی نان بر سنگفرش خیابانم ...!
سبز می پوشی، کویر لوت جنگل می شود عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق می کنی