شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دلبرجان:بیادوباره شروع کنیم و از ایندوباره ها بسازیم !دوباره بگوییم !دوباره ازتَهِ دل بخندیم !دوباره کمی لَجبازی کودکانه کنیم و کمی غُر بزنیم!دلبرجان:بیامثل قبل ، برویم روی بالکنِ خانه ی چوبی ِ دیدا جان ،زیر نوازش طلایی رنگ آفتاب کنار ِ گلدان های شمعدانی رنگارنگ،به مُتکایِ قرمز مخملی ،لَم بدهیم وزُل بزنیم به این همه زیبایی و از آرزوهای قشنگمان حرف بزنیم !یامثلایک کودک ِ سه ساله شَویم ودوباره با بوی نانِ داغِ مارجان ذوق کنی...
بهارثانیہ بہ ثانیہ نزدیڪترمیشودواینجاڪسی هستبہ اندازه شڪوفہ های بهاربراتون آرزوهای قشنڪَ داردالهی درآخرین روزهای سالهرآنچه آرزو دارید براتونفراهم شود....
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزیروزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ !پیشاپیش یلدا مبارک...