به خیره سری رهایت کردم، عشق را افسانه خواندم، دوست داشتنت را دروغ نامیدم، تنهایی را در آغوش کشیدم و رفتم، آن قدر رفتم که تو برایم هرگز شوی و شدی، دیگر ندیدمت اما امروز؛ بعد از این همه سال دخترکی را دیدم در خیابان چقدر شبیه تو می خندید...
دیگر دیدن باران از پشت پنجره، مرا به وجد نمی آورد، باران را باید لمس کرد و آغوشش کشید چون تو، باران را باید رقصید برای خنده های تو... به قلم: ارنواز