به خیره سری رهایت کردم، عشق را افسانه خواندم، دوست داشتنت را دروغ نامیدم، تنهایی را در آغوش کشیدم و رفتم، آن قدر رفتم که تو برایم هرگز شوی و شدی، دیگر ندیدمت اما امروز؛ بعد از این همه سال دخترکی را دیدم در خیابان چقدر شبیه تو می خندید...
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...