در هوای اسارت این پنجره ها من از فریاد تورا آرزو کردم
مردن هوس است بی تو ما را این عمر بس است بی تو ما را
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام عشق من قبول کن هنوز بی تو مانده ام
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود
پس لرزه های رفتنت هر روز ویران تر میکند این قلب ویران مرا
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه ماه هر شب تو را به یاد من می آورد
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت
مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت
بر مشام قلب من پیچیده عطر عشق تو
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفت از همان شب از خیالت من خیالاتی شدم
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم ؟
مدتی است شب با تمام قدرت شب میشود
گفتی ام درد تو عشق است دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
دلم بودنت را میخواهد می شود بیایی ؟ بمانی و هیچوقت فکر رفتن نکنی ؟!
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجر دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام
لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ای بی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است
چشم درویش بکن موقع صحبت با من من دلم خواسته شاید به شما زل بزنم
عاشقی لحظه ی خندیدن توست
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
هزاران بار اگر آیم به هستی تو آن هستی که بازم می پسندم