با اهل وفا و هنر افزون شود و کم مهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز
گفتی اَم درد تو عشق است، دوا نتوان کرد دردم از توست، دوا از تو، چرا نتوان کرد؟
تو میان خوبرویان مثلی به بی وفایی...
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ای ورنه پای ما کجا وین راه بی پایان کجا ...؟!
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم....
گفتم نگرم روی تو ، گفتا به قیامت گفتم روم از کوی تو ، گفتا به سلامت ! گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن ؟ گفت نِدامت ...
فریاد که من از همه دیدارِ تو را مشتاقترم وز همه محروم ترم
آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
گفتی ام درد تو عشق است دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم به امیدی که سازم مهربان، نامهربانی را
مگو فردا بَرت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد ، یا امروز یا امشب
ای فدای تو همٖ دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان
هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
گر به اقلیم عشق رو آری همه آفاق گلستان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وآنچه خواهد دلت همان بینی