پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نفس می کشمبوی بهار می آیدحتی بین دو خط آهنی که در هیچ ایستگاهی هرگز بهم نمیرسندبوی بهار می آیددر قلب من اما...!پائیز نفس می کشد هنوز......
به زمان نمیرسماز فراز روزهای تو میگذردسرزمینی که وطنم بودخاکی که خانهام بودشب هایی که زندگیام بود به وطن نمیرسم کسی برای تو خواهد نوشتنامهای نهکتابی نه آوازی که از سر دنیا عبور کند مرزها را مثل موهایت کوتاه کند و در ایستگاه قطار قلبی بیوطن برقصد....