شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
پاییز این همه زیبای دل فریب عزم رفتن داردپاییز بی رحم نیست فقط جسارت زمستان را ندارداینجا هوا بارانیست ؛آنجا را نمیدانماینجا خربار خربار دلتنگیست؛آنجا را نمیدانمکجای این شهر را بگردم تا وقتی که باد پاییزی برگها رااز تن درختان میتکاندتو آنجا قدم گذاشته باشیباران های زمستانی میسوزاند و میشورد و میبرداما من اندکی دلگیرم در این هوای سرد ،جاکتی برای گرم شدنت داری!؟اواخر پاییز کم کم بی رحم تر میشود ......