پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همیشه هراسم آن بودکه صبح از خواب بیدار شومبا هراس به من بگویندفقط تو خواب بودیبهار آمد و رفت...از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟کسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!در پشت اتاقم باران می باردمی پرسم شاید این باران ِ بهار استکسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!پنجره را که باز می کنمباران تمام می شوددر آینه چهره ام را نگاه می کنمآرام آرام چهره ام پیر می شوداز پنجره زمین را نگاه می کنم...