پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آمد بهار و گلها شاد و خندانشد زمین از رنگ و بویشان، نگارستانبر تپه ها خورشید رخشان، تابیدآسمان را غرق نور، کرد و بی کراندر این منظره ی زیبا و دل انگیزیک روستا در خوابی عمیق، شد آرمیدهسبزه ها و لاله ها شاد و سرمستبه استقبال بهار، شادمان و رسیدهنغمه ی بلبل به گوش جان رسدعطر گلها در مشام جان، پیچیدهدر دل هر باغ، نغمه ی عشق و شوردر هر خانه، شور و نشاطی پدیدارای بهار دلنشین و ای روح نوازتو به ما شور و نشاط و امید،...
بهار آمد، شکوفه شد پدیدارگیلاس، با لبخندِ دلنشین، شد نگارعطرِ شکوفه، در هوا پیچیدو جانِ عاشقان، به شور و نشاط رسیددرختان گیلاس، غرق در زیباییبهاری دیگر، با طراوت و شادکامیچشمانِ من، خیره به شکوفه هاقلبم، پر از امید و آرزوهاگیلاس، نمادِ عشق و زندگیهدیه ای از بهار، به انسانِ خاکیای کاش، این بهار، پایدار بماندو زیباییِ گیلاس، تا ابد، در جهان، جاودان...
بهار، فصلِ نو شدن،و آغازِ دوباره، برایِ همه چیز....
بهار آمد..بهار آمد سراغ از یار می گیردنسیم و بلبل و دلدار می گیردبهار آمد هزاران بوسه بر چشمیپرستو کنج آن دیوار می گیردبهار آمد و شب را تا سحر بیدارسراغ بوسه ای از یار می گیردبه روی شاخه سارانی.. سراغ بلبلی از سار می گیردنسیم صبح را بیدارسراغ مشک از عطار می گیردگل و بلبل پرستو رابه جام و دیده ی خمار می گیردکویر و دشت و آهو رابه اشک دیده ای تیمار می گیردبه آغوشی هزاران گلبه سنگ و صخره ها بسیار می گیردبهار آمد سر...
بهار آمد، زمین از خوابِ زمستان بیدار شددرختان لخت، سبز و پر از برگ و بار شدخورشید از پسِ ابرها، رخ نمود و جهان روشن شدسیاهی شب، با طلوعِ خورشید، پنهان شدکوه ها که خموش و خفته بودند، بیدار شدندبا نورِ خورشید، جان گرفتند و سربلند شدندابرها که سیاه و تیره بودند، رنگین شدندبا پرتوِ خورشید، شاد و دلنشین شدندزمین که سرد و خشک بود، جان گرفتبا بارانِ رحمت، تر و شیرین و با طراوت شدگل ها شکفتند، عطر و بویِ بهار در فضا پیچیدنسیمِ خنک، ...
بهار آمد..بهار آمد بهار آمدشکوه سبزه زار آمدگلستان شد.جهان زیبا خزان رفت و نگار آمدگاهی خزان پاییز.. گاهی زمستانستگاهی هزار اندوه..بر این گلستانست...
همیشه هراسم آن بودکه صبح از خواب بیدار شومبا هراس به من بگویندفقط تو خواب بودیبهار آمد و رفت...از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟کسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!در پشت اتاقم باران می باردمی پرسم شاید این باران ِ بهار استکسی جواب مرا نمی دهدسکوت می کنند!پنجره را که باز می کنمباران تمام می شوددر آینه چهره ام را نگاه می کنمآرام آرام چهره ام پیر می شوداز پنجره زمین را نگاه می کنم...
بر آن فانوس که ش دستی نیفروختبر آن دوکی که بر رَف بی صدا ماندبر آن آیینه ی زنگار بستهبر آن گهواره که ش دستی نجنباندبر آن حلقه که کس بر در نکوبیدبر آن در که ش کسی نگشود دیگربر آن پله که بر جا مانده خاموشکس اش ننهاده دیری پای بر سر بهارِ منتظر بی مصرف افتاد!به هر بامی درنگی کرد و بگذشتبه هر کویی صدایی کرد و اِستادولی نامد جواب از قریه، نز دشت.نه دود از کومه یی برخاست در دهنه چوپانی به صحرا دَم به نی دادنه گُل رویید، نه ز...
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیمبه پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیمبه عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییمکه ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم...
بهار آمد که تا گل بازگرددسرود زندگی آغاز گرددبهار آمد که دل آرام گیردز درد و غصه ها فرجام گیرد سال نو مبارک...