آیا ما سزاوار بودیم؟ تمام خیابان را در باران برویم و در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟
به قول احمدرضااحمدی یه دفعه قرار بذاریم بشینیم آه بکشیم...
همیشه هراسم آن بود که صبح از خواب بیدار شوم با هراس به من بگویند فقط تو خواب بودی بهار آمد و رفت... از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟ کسی جواب مرا نمی دهد سکوت می کنند! در پشت اتاقم باران می بارد می پرسم شاید...
چنان چشمانش به چشمان من شباهت داشت که ما در آینه یکدیگر را گم می کردیم
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من از جهان سهمم را گرفته بودم