سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
باران می بارد...و من خیس از خاطرات تووو...تک و تنها، زیرِ باران آنقدر بدون چتر قدم میزنم تا تو بیایی...یک وقت دور از چشم منزیر باران،،سرت را بالا نگیری.... میدانی که من،،، حتی به بوسه های باران رویِ صورتت هم حسودی می کنم...آری من حسودم! جز من کس حق ندارد تو را ببوسد. ...
در دهانت،دوستت دارم های زیادی پنهان کرده ایی ...!که جز به بوسه ،کشف نخواهند شد ...! میبوسمت... تا هر دو عاشق شویم تو از بوسه های من من از شنیدن عاشقانه هاى تو .....!!!...
دهانم پر شده از بوسه های داغی که ؛دوستت دارم را فریاد می زنند !برخیز !هیچ چیز شبیه لب های تو نیست !...