شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خستهحالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با بی رحمیِ تمام از شاخه جدایش کرده؟!...
از حال دلم بی خبریاماهر لحظه به یاد تو گرفتار منم......
آشفته تر از موی تو این حال دل ماست......