جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
آرزوی دل بیمار منی ... صحتی عافیتی درمانی
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانگ بلند