او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
چون به لبش می رسی جان بده و دم مزن
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
کام دلم تو بودی هر سو که میدویدم سر منزلم تو بودی هرجا که مینشستم
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهام حسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ...
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
آن که آسان می سپارد جان به دیدارت منم
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
تا نمکم لب تو را مِی به دهان نمی برم تا نچشم از این نمک چیز دگر نمی چِشم
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست پس چرا یار قدیم از نظر انداخته ای
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را
هر چند بشکسته ای دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را