پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پرندگانم را آزاد کردمزیرا فهمیدمنداشتنتنها راه از دست ندادن است!...
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ،فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
تو را دوست دارمو قلبم باتلاقی ستکه هرچه را دوست می داردغرق می کند...
نامت رادر پرانتزی می نویسمو برای همیشهپرانتز را می بندم...
شب است…وچهره امبیشتر به جنگ رفته است!تا به مادرم...
فردا صبحانسان به کوچه می آیدو درختان از ترسپشت گنجشکها پنهان می شوند...