پرندگانم را آزاد کردم زیرا فهمیدم نداشتن تنها راه از دست ندادن است!
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ، فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
تو را دوست دارم و قلبم باتلاقی ست که هرچه را دوست می دارد غرق می کند
نامت را در پرانتزی می نویسم و برای همیشه پرانتز را می بندم
شب است… وچهره ام بیشتر به جنگ رفته است! تا به مادرم
فردا صبح انسان به کوچه می آید و درختان از ترس پشت گنجشکها پنهان می شوند