سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دهانم را باز میگذارمشب تا شبشاید مهتاباندکی بچکدو گلوی خشکیده امتر شود برای سخن گفتنسخن گفتن از آنچه گذشت بر این اتاقبر این اتاقِ تاریک، که نامش دل بود...«آرمان پرناک»...
شبانه قدم میزنم و نگاه میکنم به چراغ روشن خانه ها و فکر میکنم به قصه هایی که از پنجره های شب ، نشت کرده به خیابان هر جا که میخواهی باش پنجره اتاقت منم ! علی سلطانی...
نترسنمی اُفتدسقف، پای مارمولک ها رامحکم چسبیده استنمی افتدراستی!زاویه دیدِ اتاقِ یک شاعر چطور است؟شیردادنِ موش ها به دیوارهامادرانه نیست؟صدای جیغِ چند سوراخِ میخ مانندپشتِ تابلوی نقاشیمرتب نیست؟اصلاً ببینمتعدادِ مشت های بادبر دهانِ بسته ی پنجرهپرونده ی جدیدیدر ذهن شما باز کرده است؟«آرمان پرناک»...
از عکس سه در چهارتا اتاق سه در چهار...می خواهماز این دایره ی سه در چهارخلاص شومخلاص!!«آرمان پرناک»...
سکوت سرد اتاق را نمى شودبا نور پر کردمگر به تبسمىکرشمه ى چشمىو دستى که هواى اتاق رانقاشى کندحجم سفید راهیچ قطره ى اشکىنمناک نمى کند........امیر برغشى...
تانک های سکوت پُر بودند /در اتاقی که فکر مُردن داشت ...«آرمان پرناک»...
تبسم بر لبان مادر بزرگ نشست....مادر بزرگ دختر خوبی بود. .هنوز همان اتاق کوچک..چای قند پهلو ....برایم تکرار نشدنیست...صدای زیبای گنجشک آمد...نگاهم رویای باز کردن پنجره...نگاه به عقب،!لحظه ،لحظه سکوتاز تنم بالا میرود...وبغض ،بغض درونم ذوب میشود...مادربزرگ،اتاق،چای اندوه خاطره ای بیش نبود....اما....مادر بزرگ دختر خوبی بود...آرش شجاعی...
ی روز نت گوشیتو خاموش کن... ببین اتاقت چ رنگیه.. کمدت چ شکلیه.. دیوارا ترک خورده یا ن لامپ اتاقت سالمه یا سوخته.. در اتاقت جیر جیر میکنه یا ن ببین.. پیر شدی یا ن... نویسنده: vafa \وفا\...
دیوار های اتاق،خسته از پنجره های کاذب! *به ظهور دستی رهایی بخشنشسته ام،تا،،،به تلنگری بگشاید پنجره راشاید؛ هوایی تازه کند\ --اتاق غمباد کرده ام! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ،فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
سرباز که بودمرو به اتاق تو پست می دادمدلم می خواست سمت شماامن ترین نقطه در جهان باشد!...
وقتی کسی بگوید من خیلی تنهایم یا غمگینم به اتاقی فکر می کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف....