جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
پیش از این بیشتر دوستم داشتیحرف میزدیلب هایت با خندیدن مهربان بودو آغوشت می توانست باغ های خشکیده را سبز کند...حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تریحرف نمیزنیدستت از دستم عبور می کنددر واقعیت ترکم میکنیدر خواب ترکم میکنیدر رویا ترکم می کنیتو را ندارم...غمگین ترین جای قصه همینجاسترویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشودهوا سرد است...پنجره را ببندبگو وقتی به تو فکر می کنم کسی صدایم نزندای...