گاهی مرا نگاه کنی و رد شوی بس است آنان که بی کَسند به یک در زدن خوشند
تو را با دیگران می بینم و در “صبر” می سوزم کی ام من؟ روزه داری در میان روزه خوارانم به تو اصلا نمی آیم، به تو ای خوبی مطلق کنارِ تو چنان عکس رضاخان در جمارانم!
تو آرزوی منی، من وبال گردن تو تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو! تویی نماز و منم مست، مانده ام چه کنم که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو سپرده ام به خدا...
آن بی گناهی ام که در آغوشِ آتشم سودابه ی غزل تویی و من سیاوَشم بین بهشت و لمس تو، ترجیح من تویی... از دین خویش و بر تن تو، دست می کشم
پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم ای عشق گاهی وقتها پاکی به دامن نیست
تویی نماز و منم مست ، مانده ام چه کنم که هم اقامه خطا؛ هم سبک شمردن تو !
هیچ چشمی لایقِ دیدارِ گیسوی تو نیست من محمّد خان ام و این شهر کرمانِ من است!
شبیه نوح اگر هیچکس به دین تو نیست تو با خدای خودت باش و نا خدای خودت
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش آن بخش شهر پر شده از اغتشاش ها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش! معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که...
لب من عطر تو را دارد و من می ترسم نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد