پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالا که ابرِ سیاه باران شدمی گذارم بمانند رخت ها بر بند،آن شالِ سُرخ و دامنی با گلهای زنبق تن خوابی از گیپور و ملحفه ای به رنگ آسمان، می دانم تمام شب همراهِ عطر تو قطره قطره می چکند در انحنای تنم و سرانجام جایی دورتر یکی می شوند تا پای تاکی خزان دیده...