پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در وصف رخت ساده تر از این نتوان گفتزیبا تر از آنی که نشاید به زبان گفت...ایمان جلیلی......
کاش، یک شب ، به رخت چشم بدوزم تا صبح، و سحر چشم بپوشم ز همه ، غیر از تو حجت اله حبیبی...
حالا که ابرِ سیاه باران شدمی گذارم بمانند رخت ها بر بند،آن شالِ سُرخ و دامنی با گلهای زنبق تن خوابی از گیپور و ملحفه ای به رنگ آسمان، می دانم تمام شب همراهِ عطر تو قطره قطره می چکند در انحنای تنم و سرانجام جایی دورتر یکی می شوند تا پای تاکی خزان دیده...
به جان تو قسمغیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا...