پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو به چشمان تَرَم می نگری می خندی ! من به لب هایِ پُر از خنده یِ تو می نگرم می گریم !...
در این شهر شلوغ در این باریکه ای از زمان میان مردم میان ماشین ها و درخت ها و پارک ها میان بیمارستان ها و برج ها میان خنده و گریه ها میان درد ها و تسکین ها در میان باد و باران و برف ها میان افکار و نظر ها میان دنیای موجودات کوچک در میان ایستگاه های اتوبوس میان التماس های فردی که تهی است میان قدم های انسان ها میان گلبول های خون انسان ها میان افتادن برگ ها در پاییز که خسته اند میان منو تو میان عشق و دروغ میان کلام ه...