پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در این شهر شلوغ در این باریکه ای از زمان میان مردم میان ماشین ها و درخت ها و پارک ها میان بیمارستان ها و برج ها میان خنده و گریه ها میان درد ها و تسکین ها در میان باد و باران و برف ها میان افکار و نظر ها میان دنیای موجودات کوچک در میان ایستگاه های اتوبوس میان التماس های فردی که تهی است میان قدم های انسان ها میان گلبول های خون انسان ها میان افتادن برگ ها در پاییز که خسته اند میان منو تو میان عشق و دروغ میان کلام ه...
𖣘☔️❦︎ *من نمیدونم زَنا چهچیزایی دوس دارن و با چهچیزایی آروم میشن ولی اگهموهاتو ناز کنم گریت قطع میشه؟ رمان بدجنس ترین خوب منریحانه غلامی (banafffsh)...
𖣘•❦︎ + چرا قلکای به اینقشنگیِ چینی میسازن؟! خبپولاش که زیاد شد مجسمه یبه این نازیو باید بشکونیم! - از قصد اینجوری میسازن! + چرا؟! - که بدونی خیلی وقتا باید واسهرسیدن به پول و ثروت چیزایقشنگو پودر و داغون کنی... + می ارزه؟! - من این کارو کردم! نمی ارزید! اون مجسمه رو بذار یه گوشه... قشنگه! نگهش داریم! بدجنس ترین خوب من ریحانه غلامی banafffsh...
𖣘☔️❦︎ من همون شهروندیم که حاضره همه بهش شک کنن و حذف بشه ولی طُ یِ مافیا نبازی! :)دیالوگ بدجنس ترین خوب من ♡•نویسنده ریحانه غلامی (banafffsh)...
آدما بعضی وقتا هم اذیت میکنن که بهشون توجه شه!مگر نه من مرض ندارم که هی با تو یکی به دو کنم!بدجنس ترین خوب من 😈نویسنده: ریحانه غلامی...
☔️♡خدایی برو جلو آینه بخند...بعدش اگه ضربان قلب خودتمواسه خنده هات بالا نرفت،بیا بزن تو گوشِ من :)♡بدجنس ترین خوب من 😈😇ریحانه غلامی (banafffsh) نوشت💜...
☔️♡ اصلا مگه میشه آدما تو زندگیشون جز اینکه یه آدم مهربون همیشه دوسشونداشته باشه، چیز دیگه ایبخوان؟! :)♡💜دیالوگ بدجنس ترین خوب من نویسنده: ریحانه غلامی...
☔️ بی اختیار دستم رفت سمت بند های تزئینیِ هودیش و مشغول پاپیون زدنشون شدم... ابرو بالا داد و خم شد، چشماشو دوخت به صورتِ خونسردم و بی مقدمه برگشت گفت: میدونی؟ بعضی وقتا حس میکنم تو هم دیوونه ای! نگاهی به صورتش انداختم و باز مشغول باز و بسته کردنِ گره های بند هودیش شدم.خندم گرفت: معلومه که هستم!و نگاهمو بالا کشیدم و با شیطنت اضافه کردم: دیوونه نبودم که عاشقِ تو نمیشدم... چند ثانیه با مکث نگام کرد و زد زیر خنده، بلند و قشنگ...!جوری که خ...
☔️♡ وایسادم با احتیاط بالایسرش، تموم کف سرامیک آشپزخونه رو شیشه خورده پر کرده بود... خداروشکر کردم که کفش پاشه و یه وقت زخمی نشده... از رنگ پریده ی صورتش و جار و جنجالی که راه انداخت معلوم بود چقد حال روحیش خرابه...آروم صداش زدم: آرتا؟ فقط محکم نفسشو داد بیرون. پرسیدم: میشه یه سوال بپرسم؟جوابی نداد... با ترس و نگرانیمکث کردم و لبمو گاز گرفتم: ظرفا رو شکوندی، سرم داد کشیدی! حالا بعدِ همه ی اینا، بهتر شدی؟!سر بلند کرد. چشمای قرمزشو دو...
روزها بدجنس شده اند! از شنبه اش بگیر تا پنجشنبه دلتنگی ها را قایم می کنند آن وقت شب ها در دل تاریکی یواشکی دست به دست می کنند آن ها را بیچاه جمعه! صبح که بیدار میشودمی بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی بغض می کند از همان اول صبحش...