شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
همه رفتند از این شهر شلوغ...حجت اله حبیبی...
در این شهر شلوغ در این باریکه ای از زمان میان مردم میان ماشین ها و درخت ها و پارک ها میان بیمارستان ها و برج ها میان خنده و گریه ها میان درد ها و تسکین ها در میان باد و باران و برف ها میان افکار و نظر ها میان دنیای موجودات کوچک در میان ایستگاه های اتوبوس میان التماس های فردی که تهی است میان قدم های انسان ها میان گلبول های خون انسان ها میان افتادن برگ ها در پاییز که خسته اند میان منو تو میان عشق و دروغ میان کلام ه...
.آمدی و رفتی...مثل سنگی که به برکه افتادو به هم ریخت سکوت شب را.... .من اگر ماندم و دلخوش به نگاهت بودمراز چشمان تو را فهمیدمکه به هر کس افتاددل و دینش همه به یغما رفت.....من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها...به غروبی که گذشتبه طلوعی که دمیدبه صدای شبِ تنهایی و غمکه به جایی نرسیدکه تو برمیگردیو من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغمی توانم به جهان تو پناهنده شوم.......