شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه ی چون یک زندانی کهدلم آشوب شد و حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهدل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه منرفتی اما دل شکستی ای تو ای تک دانه مناگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره ام که تو آواره کردیهمه شب راهی ام تو به میخانه کردی...