یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
نتوانستم که بگویمدلم اینجا مانده است ....من پی گمشده ام آمده ام ..ارغوانم را می خواهم... اه در خانه خود بیگانه ام !آن سوی پنجره وای، ارغوان داشت نگاهم می کرد 🥀 ....
اگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره شدم آواره تو کردیهمه شب راهی میخانه تو کردی...
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه ی چون یک زندانی کهدلم آشوب شد و حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهدل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه منرفتی اما دل شکستی ای تو ای تک دانه مناگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره ام که تو آواره کردیهمه شب راهی ام تو به میخانه کردی...
شب بخیر با زبان مابیگانه استهر شبسلام می کنم به خیالتتا خیال توشبم را بخیر کندمجید رفیع زاد...
جایی که برادر به برادر نکند رحمبیگانه برای تو برادر شدنی نیست...
از این سرمای تنهایی دلم در سینه میلرزدغروب تلخ تنهایی به کامم زهر میریزدنه از دلدادگی شد کام من شیرین ،نه از جام جوانی گشته ام لبریزچو شیدایش شدم پروانه وار در آتشم سوزاندشدم بی پر ،مرا با طعنه میگریاندچنین بی بال و پر ،پروانه بودمبرای شمع خود دیوانه بودمتو را هر روز یک بیگانه دیدمسری بر شانه ات مستانه دیدم...تا تو صدایم میکنی نامم چه زیبا میشودوقتی نگاهم میکنی این دیده ، بینا میشود...
عاقل شدم وقتی مرا دیوانه کردیچشمان خود را جادوی این خانه کردیساقی به چشمان خمارم آشنا بودهرشب مرا آوارهٔ مِیخانه کردیاین مرغ عشقی را که پرزد سوی بامتبا چشمکی آواره و بی دانه کردیچشمم به چشمت آشنا بوده از اولمن را به خود با یک نظر بیگانه کردیآخر چه کردی با دلِ من خود ندانمتو هرچه کردی با می و پیمانه کردیمن هرچه را این سالها آباد کردمتو با نگاهی آتشین ویرانه کردیمهران بدیعی...
عشق یارب با فراموشی چرا بیگانه استرفته اما یاد او با این دل دیوانه است...
قلب من افتاد و چند صد تکه شدتکه ها با جان من بیگانه شدتکه ای را در دل دریاچه ای انداختمتکه ای را پشت کوهی دوراز هرکس باختمدیگری را در دهی کوچک به بادش داده امدر پی آن تکه من شبها به راه افتاده امتکه ای را خاک کردم در دل آن باغچهخرج کردم دیگری را در ره بازارچهآخرین تکه ی این دل سوخت در بازی عشقنیست جان و تن من خسته ی این بازی عشق ......
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است و من گمان دارم که سنگ هم از سنگ و ذره ذره عالم که عاشقانِ همندمگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من....
ای آنکه مرا بُرده ای از یاد ، کجایی؟بیگانه شدی ، دست مریزاد ، کجایی؟...
وقتی تو باشی ؛ زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست !وقتی تو باشی ؛ قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی !وقتی تو عزیز دلم باشی ؛ همدمم باشی ؛ سر پناهم باشی ؛ طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است !تو هستی ، برای من هستی ، تا آخرش همه هستی ام هستی !!!حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !وقتی تو باشی ؛ عشق در وجودم همیشه زنده است ، میتپد قلبم تنها برای تو و می گذرد لحظه ها به یاد تو و می ماند برای همیشه...
کاروان دستخوش رهزن بیگانه شدستساربان، این روش قافله سالاری نیست...
قدرتِ عشق بنازم که به یک تیر نگاهجانِ شیرین بسپارند دو بیگانه به هم !...
نگو شرط دوام دوری است باور کن همین یک اشتباهاز آشنا بیگانه می سازد ......
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون توست. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی؛ صورتِ تو، خودِ تو نیست....
زمانی که بهاربا خانواده ِ خود ،- در دیار ِ بیگانه باشدباد ِ پاییزبا سرمای سخت ، ترا می آزارد....
هر بار آیم سوی توتا آشنا گردی به منهر بار از بار دگربیگانه تر بینم تو را...
مگو شرط دوام دوستی دوری ست،باور کنهمین یک اشتباه از آشنا،بیگانه می سازد......
در میانِ آشنایانمولی بیگانه ام...