شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
انسانیتِ انسان افسانه ای بیش نیست. موجودی منفعت گرا در طلب منفعت خود...مادر فرزندش را مِن باب مهر مادری دوست می دارد، منفعتی در جهت کمال مادر. پدر فرزندش را، محبتی در نمود غیرت مردانه اش!برادر برادر را به صِرف خونی برابر. خواهر برادر را...حیوان است آدمی. موجودی متعفن! غرق در مادیات. بیزارم از هر آدمی، آدمیزادی...بیزارم از نفسی که بیهوده برآمده؛از دم و بازدم.آرزویِ مرگ شیرین است؛ مرگ را نمی دانم......
اگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره شدم آواره تو کردیهمه شب راهی میخانه تو کردی...
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه ی چون یک زندانی کهدلم آشوب شد و حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهدل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه منرفتی اما دل شکستی ای تو ای تک دانه مناگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره ام که تو آواره کردیهمه شب راهی ام تو به میخانه کردی...
قلبم ندا کرد ای صنم بر من ستم ها کرده ایگفتی تویی دنیای من ما را که تنها کرده ایگفتم تویی عشقم ولی جانانه بودن بهتر استای عشق من غافل شدی خود را تو رسوا کرده ایافسانه ام لیلای من رفتی چرا از یاد منجانانه ام دل پس بده صاحب تو پیدا کرده ایدر دانه ام بودی ولی خونین جگر کردی مراطناز من غافل مشو هردم تو دعوا کرده ایدنیای من بودی ولی آن را تو ویران کرده ایلطفا برو پیشم نیا بی حرمتی ها کرده ای...
به هر جا می رسم افسانه ی عشق تو می گویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد...
افسانه ها میگن اگه ما دوباره زنده شده باشیم شاید توی یه دنیای دیگه قبر داشته باشیم و روحمون هم خودمون باشیم:)...
این یاد تو، و منافسانه ای شده ستماه و پلنگ تر...!...
میدونی چرا روز تولدت آنقدر برای من و رفقام مهمه؟چون تو به دنیا اومدی تا به من و خیلی از زن های هم نسل منثابت کنی عشق یک افسانه نیست!...
روزی که از یاد می بردی مرااین کلاف کهنه از هم پاره شدروح من چون واژه ای بی محتوادر کتاب زندگی آواره شداین کتاب زندگی افسانه بودهر ورق افسانه ای امیّد وارناگهان آتش زدی بر پیکرشآتشی پر شعله ودیوانه وارتو که میگفتی منم عاشق به توپس چرا این قصه را آتش زدیمهر تو از قلب خود بیرون کنمبی جهت در داستانم آمدی...
آه دلبندم، چقدر افسانه ها خوبند...وقتی راهم برای رسیدن به تو طولانیست، فقط به قالیچه سلیمان فکر می کنم و باد صبا...دلبندم..آرزوی نگاهت که از دنیا بیزارم می کند به پر ققنوس می اندیشم...پری و شعله ای کوتاه...تا در آنی در آینه چشمانت به تماشای من بنشینی...آه دلبندم کاش می دانستی وقتی از تو دورم پری های کوچک بسیاری هر شب از پنجره ها می گذرند و خبر از تو می دهند...کاش می دانستی چندین هزار بار سوار بر بال مرغ آمین به دیدارت آمده ام...دیدارهای کوتاه و د...
آشوبی در دلم به پا میکند نرگس چشمانتو غزل می سراید نگاهتو افسانه می شود دیدگان جادوییت ......
گناه آسمانی که تو را به آغوش کشید و با خودش برد،هرگز نخواهم بخشید.پدرم از میان بودنت و یادت،تنها یادت را برایم گذاشتی و بودنت را افسانه ساختیروزت در آسمان ها مبارک...
جواب زنده بودنم مرگ نبود مردن من مردن یک برگ نبوداون همه افسانه و افسون ولش این دل پر خون ولشدلهره ی گم کردن گدار مارون ولش تماشای پرنده ها بالای کارون ولشخیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش......
جهان برایِ منبا میلادِ تو آغاز شده استو برگهایِ تقویم تنها دیوارهایی فرضی ستکه فاصله را یادآوری می کنند…تا باور کنیم، بی آغوش، عشق افسانه ای بیش نیست...اما حالا که دوباره میلادِ توست، بیا با هم دیوانگی کنیم...مثلا من ماه را جایِ تو میبوسمو تو با قاصدکی برایِ چشمانم لبخند بفرست…بعد باهم به ریشِ تقویم و دیوارهایش میخندیم…تنها خدا می داند هر بار که میخندی، دیوارها کابوسِ آوار میبینند..میلادت مبارک......
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کردو مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.روزی که کمترین سرودبوسه استو هر انسانبرای هر انسانبرادریست.روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندندقفلافسانهایستو قلببرای زندگی بس است.روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است.تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.روزی که آهنگ هر حرفزندگیستتا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.روزی که هر لب ترانهایستتا کمتر...
یک روز رسد غمی به اندازه کوهیک روز رسد نشاط اندازه دشتافسانه زندگی چنین است گلمدر سایه کوه باید از دشت گذشت...