شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
یه سری با بابام رفتیم ازین رستورانا که یه مقداری پول میدی همه چی میخوری آخراش یارو میگفت پولتونو بتون میدم فقط یکم برنج هم بذارید واسه کارگرا و گارسونها اونا شام نخوردن گناه دارن...
رفتم خارج یه رستوران باکلاس گارسون اومد سفارش بگیره گفتم دوتا سیراب شیردون لطفا. گفت داداش ایرانی هستی؟ گفتم چون سیراب شیردون سفارش دادم؟ گفت نه چون داریم فارسی حرف میزنیم...
رستوران بودیم میز کناری گفت سرکه بالزامیکو میدی ؟من نمیدونستم کدومه میزمونو چسبوندم به میزشون گفتم خودت بردار داداش...