پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می شناسندمرا از باد و باران می شناسندمرا از خود گریزان می شناسند به جرم عاشقی رسوای شهرممرا مجنون حیران می شناسند به چشمت ای گل مازندرانیغباری از خراسان می شناسند خزانم بس که لبریز تماشاستدلآشوب زمستان می شناسند گذشتم پای تو از خود ولیکنتو را مدیون تاوان می شناسند به جان طره ی در دست بادتعزیزان را عزیزان می شناسند بخوان از دفترم تا فرصتی هستتو را گویا غزلخوان می شناسند...