می شناسند
مرا از باد و باران می شناسند
مرا از خود گریزان می شناسند
به جرم عاشقی رسوای شهرم
مرا مجنون حیران می شناسند
به چشمت ای گل مازندرانی
غباری از خراسان می شناسند
خزانم بس که لبریز تماشاست
دلآشوب زمستان می شناسند
گذشتم پای تو از خود ولیکن
تو را مدیون تاوان می شناسند
به جان طره ی در دست بادت
عزیزان را عزیزان می شناسند
بخوان از دفترم تا فرصتی هست
تو را گویا غزلخوان می شناسند
ZibaMatn.IR