پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مانندِ کویر هستم و بارانم باشمانندِ پرنده ها غزلخوانم باشچون پرتو خورشید ،مرا روشن کندل گرمیِ آفتاب گردانم باش سپیده اسدی با تخلص مهربان...
می شناسندمرا از باد و باران می شناسندمرا از خود گریزان می شناسند به جرم عاشقی رسوای شهرممرا مجنون حیران می شناسند به چشمت ای گل مازندرانیغباری از خراسان می شناسند خزانم بس که لبریز تماشاستدلآشوب زمستان می شناسند گذشتم پای تو از خود ولیکنتو را مدیون تاوان می شناسند به جان طره ی در دست بادتعزیزان را عزیزان می شناسند بخوان از دفترم تا فرصتی هستتو را گویا غزلخوان می شناسند...
زنی در شعرهای من عروس فصل باران است هوای دیده اش ابری ولی لبهاش خندان استغرورش چون گلی زیبا ، غمش اندازه دنیاچه کرده عشق با این دل که اینگونه پریشان استزتار موی خود هرشب هزاران نغمه میسازدز رقص نرگسِ چشمش دل آشفته حیران استلب شیرین و رنگینش ز حلوا دلبری کردهولیکن حرفهای او اسیر بغض هجران استتمام چشمها خیره به دنبال گل رویشولی چشمان او دائم برای یار گریان استنمانده هیچ گل گویا به روی شاخهء جانشگلستان نگاه او ز باران...