هلال آمد ز مغرب، نورباران، به دل آتش، به جان سوزد هزاران. ز روزه پرده برگیر از حقیقت، که تا بینی خدا را بیغباران.
روشن شد از آن نور، دلِ شامزده، رفت از رخ جان، غبارِ ایّامزده. در سایهی صبحِ نخستینِ وصال، دل مستِ خُمار است و لب آرامزده.
آمد مهِ جان، پرده ز دلها برداشت، راز از دلِ شبهای پریشان برداشت. از خوانِ سحر، بادهی صبرم بنهاد، از سفرهی وصل، لقمهی ایمان برداشت.