جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
ترسم از تنهایی؛ احوالم به رسوایی کشد ترس تنهاییست؛ ور نه بیم رسواییم نیست
مرا و یادِ تو، بگذار و کنجِ تنهایی ...
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو...
دیدم دل خاص و عام بردی من نیز دلاوری نمودم..
بندگان را نبود جُز غم آزادی و مَن پادشاهی کنم ار بنده خویشَم خوانی!!
دانی که رویم از همه عالم به روی توست ؟
من چنان عاشقِ رویت که زِ خود بی خبرم..
عشق را عقل نمی خواست ببیند لیکن هیچ عیّار نباشد که به زندان نرود
عهدِ ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد...
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم
نازنینا ! مکن آن جُور که کافر نکند...
آتش عشقت ز فکر می جهد اندر وجود...
به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن...
من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی..
شراب با تو حلال است و آب، بی تو حرام...
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو ای بی بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را!!
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
هر که محرابش تو باشی ؛ سر ز خلوت برنیارد...
تنم فرسود ... و عقلم رفت ... و عشقم همچنان باقی ...!
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
هریک از دایره جمع به راهی رفتند ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم