ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
چون تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
دیده به روی هر کسی بر نکنم ز مهر تو
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم
گفتم اگر نبینمت مهر فراموشم شود می روی و مقابلی غایب و در تصوری
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ی سلسبیل و کافور