پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قدم می زنم و فکر می کنم. داستان پیرمردی که شایع است سالها یک عکس توی جیب کتش دارد عجیب فکرم را مشغول کرده. به مامان می گویم، می گوید:« برو از کافه چی بپرس، او حتما قصه پیرمرد را می داند.» لبخند معناداری می زند:«...یا از حسن آقا، سلمونی محل» بابا همیشه می گوید :« حسن آقا از هر عابری که از کنار سلمونی اش عبور کنه و عکسش توی آینه رو به رو بیفته، خبر داره.» من اما یک چیز را خوب می دانم. کافه ها و سلمانی ها و آرایشگاه های زنانه یک شهر کوچک، از خبرگزار...