قدم می زنم و فکر می کنم. داستان پیرمردی که شایع است سالها یک عکس توی جیب کتش دارد عجیب فکرم را مشغول کرده. به مامان می گویم، می گوید:« برو از کافه چی بپرس، او حتما قصه پیرمرد را می داند.» لبخند معناداری می زند:«...یا از حسن آقا، سلمونی محل» بابا همیشه می گوید :« حسن آقا از هر عابری که از کنار سلمونی اش عبور کنه و عکسش توی آینه رو به رو بیفته، خبر داره.» من اما یک چیز را خوب می دانم. کافه ها و سلمانی ها و آرایشگاه های زنانه یک شهر کوچک، از خبرگزاری غیرحرفه ای آن شهر به حساب می آیند، با توجه به این نکته که گزارش های آن ها موثق نیستند، در بین آن ها خبرهای اغراق شده، دروغ های شاخدار و شایعات یک کلاغ چهل کلاغ فراوان است، پر از غیبت و استدلال و چه و چه، به قول همولایتی ها،« هاگو واگو ».هر چه هست اخباری که از این چند مکان درز می کند، قابل اعتماد و اعتنا نیستند. با این تجزیه تحلیل مختصر، هم کافه چی از لیست خط می خورد، هم حسن آقا سلمانی محل. می ماند خودِ پیرمرد.
ZibaMatn.IR