پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تلاطم ، خالی از هر های و هویی کافه چیاز دلِ تنگت نمی خواهی بگویی کافه چی؟باز رقصِ دودِ سرگردانِ قلیان ، بی امانخسته از بغضِ نفسگیرِ گلویی کافه چیسینه مست از آتشی دیرینه و در آینهخیسِ غم با گونه ای تر روبرویی کافه چیقهوه ات سرریز و قدری هم غلیظ و روی میزباطنت درد و به ظاهر خنده رویی کافه چیکافه ات تاریک و شیک و کم کن این موزیک رامی برد افکارِ شومم را به سویی کافه چیپشتِ شیشه غرقِ اندیشه همیشه دیده ای؟نیست دیگر در...
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر......نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم-مگه بلدی؟!+اره بلدم زود تر بخورقهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی.........به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم...
کافه چی...قهوه مرا تلخ بریزاصلاً تلخ ترین قهوه چیست؟!از همان بریزنه شکر میخواهم، نه شکلاتنه حتی یه تکه کیک شکلاتی تلختریاک ! ولی نه ...هیچ تلخی، تلخ تر از اقبال من نیست...اذیت نکن خودت راهر طور که راحتی بریزبا هر چه که دوست داری ...کام تلخ من ، چاره ندارد......
کافه چی! در رگِ قلیانِ من انگور بریزبر سرش آتشِ خونخواهیِ تیمور بریزشبِ جشن است بگو تا همه بشکن بزنندبشکن اندوهِ زغال و به دلش نور بریزمنویِ رقص ببر هرکسی از راه آمدرویِ هر تخت نُتِ تمبک و سنتور بریزجایِ نعناع و هلو، طعمِ لبِ یار بدهبوسه یِ تلخی از آن دلبرِ مغرور بریزقهوه یِ تُرک تر از چشمِ بلایش برسانتهِ فنجانِ مرا فالِ شر و شور بریزشاه ماهیِ قشنگی سرِ آن میز آمدحجله برپا کن و بر رویِ سرش تور بریزچه بهشتی شده ...
بیا بنشین بر روبرویی ترین صندلیبگذار کافه چی بدانددختری که با خودش حرف می زنددیوانه نیست......
قدم می زنم و فکر می کنم. داستان پیرمردی که شایع است سالها یک عکس توی جیب کتش دارد عجیب فکرم را مشغول کرده. به مامان می گویم، می گوید:« برو از کافه چی بپرس، او حتما قصه پیرمرد را می داند.» لبخند معناداری می زند:«...یا از حسن آقا، سلمونی محل» بابا همیشه می گوید :« حسن آقا از هر عابری که از کنار سلمونی اش عبور کنه و عکسش توی آینه رو به رو بیفته، خبر داره.» من اما یک چیز را خوب می دانم. کافه ها و سلمانی ها و آرایشگاه های زنانه یک شهر کوچک، از خبرگزار...
رفتنِ تو را فقط کافه چی فهمیداز آن جایی کهروز به روزانتخاب قهوه هایم تلخ تر شد!...