صبر کن،صبر،به دستان اقاقی سوگند و به سوسوی کم نور چراغی سوگند که همین روزنه ما را به ره نور برد تا به اسرار شب مستی انگور برد
من به فنجان تب عشق تو،دریا ریختم... حیف از آن مهری که در پای تو،یکجا ریختم...
رنج ما ، بیش از توان این دل رنجور بود...