سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو باشی، غزل باشد، صبح و اقاقی های تردل به دل آنجا نبندم پس کجا ای خوب تر؟ارس آرامی...
صبر کن،صبر،به دستان اقاقی سوگندو به سوسوی کم نور چراغی سوگند که همین روزنه ما را به ره نور برد تا به اسرار شب مستی انگور برد...
.وقتی نگاه پر سکوتم را ...بر قاب خالی خاطره های قدیمی می اندازمنمی دانم...از جان این دنیا چه می خواهموقتی ترنم سبز بادهای وحشی بودن رامژه های به خواب رفته ام رااز میان واژه های خیالی و توهم باراز میان چهار چوب منظبط یک قانونبه انتظار یک روز آفتابی می خوانممی گویم :انتظار بیهوده است و بودن یک سرابو واژه های حقیقی هستیدر خطوط مورب هوادر پشت چشم های شفاف مکدرکه زیستن را می طلبند معلق استآیا جان پر وهم و شور دنیاکه...
ما حس ِ درون ِ یاس بودیمدنیای قشنگ ِ نسترن هامدهوش و مسخ ِ یک اقاقیمغرور ِ وفای قاصدک هاطوفان تو زد، باغ بهم ریختگُلبرگ و گُل و یاس بهم ریختدر باغ نرویید و نماند یاد به جز تو از همهمه یک رایحه ماند،رایحه ی تو...