وقتی آمد گنجشکی بود که زیرِ سرمایِ سهمگین نگاهی یخ زده بود پناهش شدم آنقدر که گرمایِ عشق را با جریان خون در رگهایش حس کرد پَر گشود به بامِ دیگری این دقیقا حس ویرانیست که از او به یادگار ماند بر تنِ احساسم شاعر :سمیه صفرزاده
اُفتاده به خُمره نِگهت گشته شراب،ناب بُردی ز منِ عاشقِ دیوانه،تب و تاب یک دَم بِنشین مست شَوَم از تو و عطرت هیهات من و آه من است، پیرهنِ مهتاب... سمیه صفرزاده (مستوره)