پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تنها سی مرغ ماند و آن سی تن با هم یک تن واحد شدند آن سی مرغ با هم هفت وادی را طی کردند و سیمرغ شدند و وقتی به خود نگریستند دیدند شاه مرغان خودشان بودند و مگر نه اینکه از روحش به خاک دمید تا آدم شد !!! پس هر آدمی تنها باید به آینه حق نگاه کند تا سیمرغش را به نظاره بنشیند و باور کند جانشین خدا در زمین است و این پادشاهی ماندگار استسولماز رضایی...
با مرگ گرفتند و به تب راضی شدسیمرغ دلش به جغد شب راضی شدخرما و خدا را همه باهم میخواستبا ترکه ای از جنس رطب راضی شد...
خوشبختی را در چنان هالهای از رمز و راز فرو نبریم که خود درمانده شناختنش شویم، خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید آن را از قلهی قافی بیاورد !خوشبختی، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده و عطریست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه میتوان بوییدش ...خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم خوشبختی را تنها به مدد طهارت جسم و روح، در خانه کوچکمان نگه داریم ......