نوای راست پنجگاه
این صفحه اختصاص به نوشته های عاشقانه و عارفانه سولماز رضایی دارد
اگر امروز به زیارت پدر رفتی
بگو یک پنج شنبه دیگر رسید
این شتاب زمان برای ملاقات دوباره ماست
لحظه ای که ما را دوباره در آغوش می گیری
دیداری که پس از آن همه چیز ابدی خواهد بود
سولماز رضایی
ما درد داریم
دردهای ما بی صدا نیستند
دردهای ما سخن می گویند
دردهای ما راه می روند
دردهای ما می خوابند و بیدار می شوند
دردهای ما گاهی می خندند
دردهای ما خسته هم می شوند
نام دیگر زندگی ما
«درد » است
سازهای آبی سولماز رضایی
مرگ بی درد است
آنچه ذره ذره می سوزاند و خاکستر می کند فراق بعد مرگ است
برای مرده دردی متصور نیست
اما به میزان حجم حضورش در جهان ،نبودنش درد می آفریند
دردهایی که ذره ذره میکشد اما در خاک نمی برد تو را
سازهای آبی سولماز رضایی
قهرمان داستان کسی نیست که اسمش در قصه است
او را در لابه لای جملات و صفحات پیدا نمیکنی
او به طرز هنرمندانه ای در پشت هر کلمه قایم شده است
قهرمان داستان کسی است که نویسنده به عشق او می نویسد و از او توان نوشتن پیدا می کند...
زخم هایی که به نام عشق خوردیم همه به آن دلیل بود ،که حاضر نبودیم
عشق را به عنوان یک مفهوم مستقل و اما حیاتی ،برای زندگی بپذیریم
و بدین صورت هر که با ما جنگید ،با شمشیری به نام عاریتی عشق زخمی به ما زد
جان جهانم !
من...
تو را می توانم به هزار نام خاص بخوانم
نامهایی که فقط نام توست
به هیچ کس جز تو نمی توانم بگویم
ذخیره منی وقت سختى ،امید منی در ناامیدی ، تو مهربان همدمم هنگام ترس و وحشت
آخر تو تنهارفیق من در غربتی ،و چه خوب است که تو...
صوفی آن است که در بازار و بین مردم مراقبه کند وگرنه که کسی که در درگاه می نشیند ،کاری جز این ندارد
پرسیدند در بازار و بین مردم چه مراقبه ای ممکن است
گفت قرآن را بیاورید کلمه وسط آن را پیدا کنید هر چه بود به همان عمل...
سخت ترین انتظار، انتظارِ دوست داشتن و دوست داشته شدن است
انتظاری که قلب ها را خسته اما آبدیده و چشم ها را افتاده اما بینا تر می کند
و این انتظار، آهسته آهسته عشقی را می پرورد که عظیم ترین طوفان های هستی هم یارای شکست آن را نخواهد...
سخت ترین انتظار، انتظارِ دوست داشتن و دوست داشته شدن است
انتظاری که قلب ها را خسته اما آبدیده و چشم ها را افتاده اما بینا تر می کند
و این انتظار، آهسته آهسته عشقی را می پرورد که عظیم ترین طوفان های هستی هم یارای شکست آن را نخواهد...
ما درست آنجایی ایستاده بودیم ،که نباید.
جایی که چیزی برای از دست دادن نمانده بود .
دروغ بود که زخم ها ما را قوی کرده بودند ،ما تنها جسور تر و عصبانی تر شده بودیم .
چیزی برای باختن نمانده بود
اما هنوز یک چیز به امتحانش می ارزید...
آدم ها هم را تکمیل می کنند
بهتر است بگویم آدم ها از هم درست شده اند
یکی بودند و بعد تکثیر شدند
در تو اندکی از مهربانی های همسایه قدیمی ،شیطنت بچه های بازیگوش مدرسه
ذکاوت شاگرد اول کلاس
خستگی کارگر روز مزد سر میدان
حتی اندکی از شرارت...
گفت :زبانتان را نمی دانم ،حتی معنی حرف هایتان را ،
و این مرا می سوزاند ...
و از آن پس فقط با قلب هایمان سخت گفتیم تا هیچ کدام نسوزیم
قلب دروازه درک و فهم است
قلب گوش و چشم و زبان دارد
ما هم را ،با قلبهایمان پیدا...
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود
او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده
و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید
در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و...
خداوند با قیچی تیزش تمام شاخه ها و برگ های تو را می چینید
و تو او را بی رحم می پنداری ،
آنچه را که از جان بیشتر دوست داری از تو می گیرد
تو را می کوچاند ،و گمان میکنی همه چیز برایت تمام شده
اما همه چیز...
بگذار گاهی تو را از دور تماشا کنم
نزدیک بودن همیشگی، همچون دور بودن همیشگی ، آفت است
تو برای من تابلوی نقاشی بی بدلیلی هستی که برای درک بهترت باید از تو دور تر بایستم
آنوقت است که حتی وزش باد لای موهایت را هم می توانم ببینم درست...
عشق پرتوی است که منبعش جای دیگری است
عشق مولود است
عشق در ایثار متولد می شود
در خواستن برای دیگری .....
نشان عشق این است که انسان را دیگر خواه می کند
اینکه ما کسی را برای خود بخواهیم نامش هر چه باشد ،عشق نیست
عشق آن است که...
واژه ها را خبر می کنم
در ذهنم قطارشان می کنم
کاش می توانستم حرف تازه ای داشته باشم
حرفهایم تکراری است
همه یک آهنگ دارند ،همه یک معنا دارند
و عجیب همه بوی تو را می دهند
برای من همان واژه سه حرفی کافیست
تا حتی تو را به...
وقتی کسی را به هر دلیلی از وطنش جدا می کنند
بخشی از او را کشته اند
و بخش مانده تا زمانی که زنده است خونخواه بخش مرده است
این جدال پنهان، نمک همیشگی زخمهای مهاجرین است
غربت را نمی شود در ترازو وزن کرد
قد غربت را نمی شود...
من می دانم که تو نیستی
می فهم که رفته ای
اصلا پذیرفتم که نبودی،حضورت توهم من بود
اما نمی دانم اینها را چطور به شعرهایم حالی کنم که وزن و ردیف و قافیه شان همه از تو بود
سازهای آبی -سولماز رضایی
بنا ندارم که عاشق نباشم
آنچه زندگی ام را از سکوت نیستی در می آورد
آنچه مرا به جهان سنجاق می کند
عشق است
و همین عشق باعث می شود جهانی این همه تلخ را باز هم چون :شیرین :بخواهم
سازهای آبی سولماز رضایی
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود
او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده
و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید
در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و...
اینکه به زبان بیاوری یا نه تاثیری در آنچه در قلبت می گذرد ندارد
زبان چه خاموش باشد و چه در کلام
ترجمان افکار و عواطف پنهان در درون نخواهد بود
از این روست که در محضر او ، احوال بدون بیان شنیده می شوند
و پاسخ بدون خواستن عطا...
گفت رازی به من بگو تا کلید خدا را بدست بیاورم
پاسخ شنید :آنگونه شکر گذار ناداشته ها و ناشده ها باش که گویی که در دست تو هستند
آنگاه زمین و زمان مسخر تو شده در پی حاجتت روان خواهند شد
کلید و در و صاحب خانه هر سه...