«من آمدم ترانه بیارم برایتان آجیل و هندوانه بیارم برایتان روزانتان همیشه به جوزا بدل شود شبهایتان همیشه به یلدا بدل شود آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است سختی همیشه در صد و سی سال اول است دیگر کلید بخت به جیب تو میشود یعنی خوراک برّه...
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد و در حوالی شبهای عید همسایه صدای گریه نخواهی شنید همسایه همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت و کودکی که عروسک...