سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
همین که می روی!همین که دور می شویوشانه های اَمنت را از زیر بارتنهایی ام خالی می کنی ،موتورهای احساسم با انفجارِ قلبم، از کار می افتند!تو می روی تا سرزمین ِدلتنگی های مرا ،وسعت بخشی، جوری که در هیچ نقشه ای جا نشوند!و من می نشینم و بلند بلند دیوانه می شوم !خنده ها و گریه های من ،راه های بی سرانجامی هستند که به آغوش تو ختم میشوند!می خواهم برگردی تا آغوشت جای امنی شود از برای عاشقانه های باشکوهی که قرار است دوباره و چند باره تکرار شون...