در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
دلم زخم است از دست غم یار..
چگونه شاد شود اندرون غمگینم ...؟
باز آشوبگرِ خاطر شیدا شده ای...️
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو...
نَفَس بی تو کجا نایِ دمیدن دارد؟!
اهل دردی که زبان دلِ من داند، نیست...
گر حال مرا حبیب پرسد، گویید بیمار غمت را نفسی هست هنوز
به غیر من که بهارم به باغ عارض توست جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد
. برسان سلام ما را به رفوگران هجران؛ که هنوز پاره ی دل دو سه بخیه کار دارد…
در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم️
اهل دردی که زبان دلِ من داند، نیست!
جانا سری به دوشم و دستی به دِل گذار آخر غمَت به دوش دل و جان کشیده ام...
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو همدم دردم و این درد، کشیدن دارد
بی تو نفس کشیدنم ، عمر تباه کردن است ..
خلق را گر چه وفا نیست ولیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش ما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم
چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت...
با تیرِ غمت حاجتِ تیرِ دگرم نیست..
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما تا به فکرم نزند از ره تو برگردم...! _
جانا سرى به دوشم و دستی به دل گذار؛ آخرغمت، به دوشِ دل و جان کشیده ام...