شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی کوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی باز باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی وای از دنیا که یار از یار میترسد غنچه های تشنه از گلزار میترسد عاشق از آوازه دیدار میترسد...
شب ماند و او دیگر نیامد گم بودم و دستی به روی شانه ام زد گفتم که دیگر جان ندارم من بغض ابری بی قرارم قلبم گرفت از شهر خالی رد کن مرا از آشفته حالی...