پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...